غوره

تولد غوره جون-قسمت دوم

1391/12/1 13:24
نویسنده : فریور
280 بازدید
اشتراک گذاری

 

القصه....

ما ساعت 6:30 وارد اتاق عمل شدیم و پزشک بیهوشی اومد و گفت که چی دوست داری؟؟!منم که از شانسم تازه شروع به سرچ راجع به روشها کرده بودم و از اونجایی که مشکل داشتم و نمی خواستم بچه بیشتر ازاینها اذیت شه گفتم که اسپاینال میخوام و نازکترین سوزنشو برام بیاره که خداییش هم رفت،آورد و کارش هم فوق العاده بود. من حتی یکروز هم نه سردرد داشتم و نه کمر درد. بعد تیم شکافنده و دوزنده و...اومدن و کارو شروع کردن.جلو چشمای من هم یه پرده کشیدن که نبینم.حس هم که نداشتم!اما سرانجام ساعت7:40 دقیقه زندگی ما با ورود دختر نازنینمون عطر و بویی تازه گرفت....قلبهورا وقتی بهم نشونش دادن حس کردم عین خودمه ...

تا یک ساعت بعد من تو ریکاوری بودم و دردی هم نداشتم.تا اینکه منو به بخش منتقل کردند.اونجا بود که مامانم رو دیدم.

همینطور که آروم آروم اثرات داروهای بی حسی کم میشد،درد هم حس میشد!!!یک وقتها هم که امان میبرد...اما سخت ترین قسمتش وقتی بود که بقول خودشون "سولفاته" می شدم!!!یکسری آمپولهای خاصی به سرم من تزریق می کردن که بمحض تموم شدن آمپول تموم بدن من گداخته میشد.طوریکه واقعا" جیغم درمیومد.کلا" تحمل درد من زیاده اما وقتی نوبت اون میشد حسابی کولی بازی درمیوردم. مامانم فوری یه حوله رو خیس میکرد و روی صورت و دستام میمالید... اما من فقط فریاد می کشیدم.

تخت بغلی من هم یه دختری بود که اونم همون صبح وضع حمل کرده بود.بچه اون بریچ بود و باید سزارین میکرد.اونقدر آه و ناله داشت که براش پمپ ضد درد! نصب کردن،اونو که میدیدم فکر میکردم من مشکلی دارم که دردم اونقدر زیاد نیست!!!تمام روز هم که گرسنه و تشنه در حال ضعف بودیم!!!هیپنوتیزم

القصه روز اول گذشت و ما به دیدن بچه نازنینمون که نایل نشدیم...اما بعداز ظهر حدودای 3بود که متنی نوشتم و به دوستهامون SMSکردم.متن به این مضمون بود:

مسافر کوچولوی ما با پرواز امروز صبح فرشته ها رسید.پرنسس پاییزی ساعت 7:40به زمین نشست.به این وسیله شادی ورودشو با دوستامون قسمت می کنیم.

 مامان شوشو اینطور جواب دادن:

داره بارون میاد،خوب که نگاه کردم هوا ابری نبود؛اون فرشته ها هستن که دارن گریه می کنن،آخه یکی ازشون کم شده ،به زمین اومده تا خونه یاس و آنجل رو پر از خنده و شادی و امید کنه.قدم نورسیده مبارک

زنعمو مرضی روز دوم اینطور جواب دادن:

سلام عزیزم؛دومین روز تولد زیبای خفته با یک دنیا آرزوی سلامتی مبارک

روز دوم بود که گیر دادیم بابا ما میوه دلمونو میخوایم!!!گفتن اوکی پاشو برو دیدنش NICU! ما هم با یه حال زار و نزار که فقط اونایی که سزارین کردن میدونن چه خبره، تا NICUکه فقط یک طبقه فاصله داشت رفتیم...اما این رفتن و برگشتن حدود1 ساعت طول کشید.وقتی نی نی کوچولومو تو انکوباتور دیدم،دلم ریش شد و اشک تو چشام جمع شد.خیلی کوچولو بود.فقط1/550گرم وزن داشت.مینیاتوری بود.......یه نی نی دیگه هم کنار نی نی من بود.اینفدر هول بودم که نمیتونستم ببینم و اسم ها رو بخونم!رو انکوباتور اسم نوزادها رو زده بودن!وقتی دیدمش حس کردم خیلی مادر بدی هستم  که نی نی نازم اینطوری شده.درصورتیکه همش تقصیر اون دکتر از خدابیخبریه که در کمال بی دقتی بود و من اشتباه کردم که بهش اعتماد کردم.جالب اینکه ایشون مثلا یکی از بهترین دکترهای بیمارستان صارم هستن!!!اون همه آزمایش-سونو-چکاپ دوهفته یکبار نتونسته بود ایشونو به هیچ چیز مشکوک کنه. خدا ازشون نگذره......

روز دوم مامان شوشو هم رسیدن و شب پیش من موندن.اما شب موندن همانا و مریض شدنشون همان!فردا صبح شیفت ها عوض شد و مامان خودم اومدن.شوشو هم مکرر به من سر میزد،اما نمیگذاشتن بچه رو ببینه!فقط لحظه ای که داشتن منتقلش می کردن به NICU  مامان و شوشو دیده بودنش!!!اونم فقط به مدت چند ثانیه!

روز دوم این افراد به دیدن من اومدن:(صبح) عمو صاحب  و خانمشون- (بعد از ظهردر وقت ملاقات)زنعمو مرضی و لیلی-خاله نصره و دختراشون-مامان شوشو

روز سوم روز ترخیص بود.من از اول صبح آماده رفتن بودم.دلم یه دوش میخواست و تخت خودمونو!اما تا ساعت 4علاف بودیم تا کارای حسابداری و ...انجام بشه!پیش نی نی میرفتم اما نمیذاشتن حتی بهش دست بزنم و نازش کنم.اونم اکثر اوقات خواب بود.فرشته کوچولوی نازنین من.عاشقش شده بودم و خیلی این احساس قشنگ بود..........هنوز تصمیممون برای اسم قطعی نشده بود.من از قبل یه لیست از اسمهایی که دوست داشتم رو تهیه کرده بودم.(روشا-یسنا-ساشا-بنیتا-آنیل)اما شوشو هرکدومو یه بهونه ای میوورد و نمی پسندید. بعد از بدنیا اومدن غوره کوچولو "مهردانا" و "آوینا" و"دانا" رو کاندید داشتم.اما به اتفاق نظری نرسیده بودیم.

وقتی اومدیم خونه، دیدم طفلک مامان و برادرام اتاق یکی از برادرام رو کلی تزیین و آذین بندی کردن.انقده دلم گرفت و اشک تو چشام جمع شد که نگوووووو.چرا من دست خالیم؟؟؟؟پس نی نیم کو؟؟؟گریه

از شانس من شرکت شوشو تو یه نمایشگاه  در دبی شرکت کرده بود و از قبل همه برنامه ریزیها شده بود و ویزا و بلیطها هم اومده بودن.حتی لیست کم و کسری خریدها هم آماده بود!این بود که با اصرار من (حداقل برای خرید!)شوشو رو راهی کردیم و رفت.مامان شوشو هم که سرمای سختی خورده بودن هم پیش ما نیومدن که مریض نشم و وقتی میریم پیش جوجو اونو مریض نکنم! اما اکثر مواقع زنعمو مینا و دختراشون میومدن پیشمون و سعی میکردن غروبهای غمناکو برامون دلپذیرکنن.اما به معنی کامل کلمه من افسرده بودم...از نازنین نی نی دور بودم. با اینکه هر روز بهش سر میزدم اما کم بود.میخواستمش....نگراندل شکسته وقتهایی که خونه بودم  مدام یا گریه کنون تو اینترنت سرچ میکردم و یا پای تلفن در حال کسب اطلاعات بودم!روزی دو بار(صبح و بعدازظهر) به دیدنش میرفتم و هر بار حدودا"3-4ساعتی میموندم.شب عین مرده ها میخوابیدم و فردا روز از نو روزی از نو.هر روز میگفتم امروز دیگه آخرین روزه و باهم برمیگردیم اما بازهم ترخیصش نمی کردن.ناراحتاز روز پنجم اجازه دادن بغلش کنم.انقدر ظریف و کوچولو بود که نگو....براش شعر خوندم.همونی که همیشه تو تنهاییامون میخوندم براش....از روز هفتم هم اجازه دادن شیر دوشیده شده منو شروع کنه اونم از1سی سی !ببین چقدر کوچولو بوده که 1سی سی برای معده نازش کافی بوده!یواش یواش بیشترش کردن تا به 5ccرسید و از اون موقع بود که اجازه دادن از سینه بخوره!اما من با اینکه شیرمو به سختی میدوشیدم شیر زیادی نداشتم. اونم خیلی زود خسته میشد و خوابش می گرفت. از اون موقع بود که من دیگه تو بیمارستان مستقر شدم صبح ساعت 8 میرفتم و شب ساعت12 برمی گشتم.شوشو هم در ارتباط تنگاتنگی با من بسر میبرد! یه روز دکتر ازم پرسید اسمش چیه؟؟منم گفتم"آوینا" پرسید به چه معنا؟منمن جواب دادم:عشق-پاکی.اونم گفت خیلی قشنگه!!

روز13بود که شوشو برگشت و اون هم به صف منتظران ترخیص نی نی پیوست.اما هیچ کس اونجا به ما جواب درستی نمیداد!دیگه کاسه صبرمون لبریز شده بود که با خواهش من آخر یه شب اجازه دادن بابا با نی نی ملاقات کنه.....عجب شبی بود اون شب....روز14 و15رو منو مجبور کردن شب هم بمونم و با بقیه مامان ها تو اتاق مادرا سر کنم تا ثابت کنم میتونم نیمه شب هم شیر بدم!!!سوالاما این نشانه خوبی بود!آخرین روز برای گرفتن شناسنامه بود و در نهایت بین اسامی"آوینا" و "دینا" باید تصمیم میگرفتیم.فشار زیادی رو من بود و منهم قضیه رو به شوشو سپردم.اون هم در نهایت به اسم"دینا "شناسنامه رو گرفت! شب هم به سرعت هر چه تمامتر رفتیم نمایندگی Maxi-cosiتو خیابون ولیعصر و خیلی سریع کریر Maxi-cosi و کالسکه Bebe confort مدل Loola-upرو خریدیم.تا به امروز اون خرید سریعترین خرید من بوده!هرچند که خیلی راضی هم هستم!

روز 16انکوباتور بچه نازنینمو جابجا کردن که اینم نشونه خوبی بود مبنی براینکه لحظه دیدار نزدیکه....تا اینکه دکتر اومد و بلاخره اجازه رو صادر کرد!عین موقع کارنامه گرفتن بود!انتظار-انتظار-انتظار...و رهایی!لبخند

 تا مامان و شوشو برسن،خودم بدو بدو رفتم حسابداری و کارهاشو انجام دادم و پرداخت ها رو هم کدم!تا اومدن فقط لباسای نی نی نازو گرفتم و پوشوندمش و بدو بدو از بیمارستان فرار کردیم!همش میترسیدم پشیمون شن و دوباره ما رو برگردونن!اینقدر عجله کردم که حتی منتظر قصاب نشدم!دیگه عصر بود که قصاب هم اومد و به سلامتی گوسفندی عقیقه نمودیم!نیشخند تا چله هم در خانه مادرمان نزول اجلال نمودیم به بهانه تجربه نداشتن!!!

خیلی طولانی نوشتم.اما میخواستم کلام منقطع نشه و همه رو وارد کنم.هرچند که شرح احوالات بسیار سخته و اوضاع خیلی سخت تر از نوشته ها بود.اما خدارو شکر که ما بلاخره بهم رسیدیم و زندگی سه نفرمون رو با هم شروع کردیم...................

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به غوره می باشد